شماره ١٨٩: به دشمنان نتوان رفت و اين شکايت کرد

به دشمنان نتوان رفت و اين شکايت کرد
که: دوست بر دل ما جور تا چه غايت کرد؟
لبش، که بر دل ما راه زد، جنايت نيست
دلم که آه زد از دست او جنايت کرد
بيا، که درد ترا من به جان خريدارم
اگر به سينه رسيد، ار به جان سرايت کرد
لبت که آيت لطفست، قهر بر دل من
روا بود، چو به حکم حديث و آيت کرد
کمينه پرتوي از صورت تو بتواند
هزار زهره و خورشيد را حمايت کرد
کسي نديد رخت را، که وصف داند گفت
قمر نشان تو از ديگري روايت کرد
مگر ز بام رخت را مجاوران فلک
به آفتاب نمودند و او حکايت کرد
اگر به شحنه بگويند، شهر بگذارد
ستم، که نرگس مست تو در ولايت کرد
به عشق سرزنش و منع دل کفايت نيست
از آن که در همه عمر خود اين کفايت کرد
نشان روي تو از هر که باز پرسيدم
ميان عالميانم نشان و رايت کرد
بريخت خون من از چشم و مردم از چپ و راست
درين حديث که: با اوحدي عنايت کرد