شماره ١٨٦: از عشق تو جان نمي توان برد

از عشق تو جان نمي توان برد
وز وصل نشان نمي توان برد
بر خوان رخت ز بيم آن زلف
دستي به دهان نمي توان برد
دارم به لب تو حاجتي، ليک
نامش به زبان نمي توان برد
داري دهني، که از لطافت
ره بر سر آن نمي توان برد
چون چشم تو پيش عارضت راه
بي تير و کمان نمي توان برد
گر چه کمر تو پيچ پيچست
با او به زيان نمي توان برد
کاري که کمر کند چو زلفت
هر سر به ميان نمي توان برد
از غارت چشمت اندرين شهر
رختي به دکان نمي توان برد
بر سينه اوحدي ز عشقت
داغيست، که آن نمي توان برد