شماره ١٨٣: روي خود بنمود و هوش از ما ببرد

روي خود بنمود و هوش از ما ببرد
طاقت و هوش از تن شيدا ببرد
دل شکيب از روي خوب او نداشت
زان ميان بگذاشتيمش تا ببرد
روي او چون ديد نقش ما و من
نام من گم کرد و رخت ما ببرد
زين جهان من داشتم جان و دلي
اين به دست آورد و آن در پا ببرد
من چنين در جوش و آتش ناپديد
گر نهان آمد، مرا پيدا ببرد
دانش و دين مرا آن چشم ترک
روز غارت بود، در يغما ببرد
از دل من بود هر غوغا که بود
پيش او رفت آن دل و غوغا ببرد
راه فردا بر گرفت از امشبم
کامشبم بگرفت و تا فردا ببرد
تا قيامت هر که گويد سرعشق
قطره اي باشد، کزين دريا ببرد
جاي آن هست ار کني جوش و فغان
اوحدي، کش عشق او از جا ببرد