شماره ١٧٦: نيشکر آن روز دل ز بند بر آرد

نيشکر آن روز دل ز بند بر آرد
کو چو لبت پسته اي به قند بر آرد
صيد چو آن زلف چون کمند ببيند
پيش رود، سر به آن کمند برآرد
بر چمن و سبزه آفتي مرسادش
باغ، که سروي چنين بلند بر آرد
پيش من آن خاک پر ز لعل، که روزي
گرد خود از نعل آن سمند بر آرد
سينه سپند تو گشت و آتش سودا
تا به کجا بوي اين سپند بر آرد؟
بر دل ريشم، شبي که ديده بگريد
خط تو آن را به ريشخند بر آرد
جان مرا چون محبت تو پسنديد
گر ندهم، سر به ناپسند برآرد
بيخ که دست غمت به سينه فرو برد
از دل من شاخ پر گزند بر آرد
اوحدي از بند هر دو کون برآيد
گر دل او را لبت ز بند برآرد