شماره ١٧٥: عشق و درويشي و تنهايي و درد

عشق و درويشي و تنهايي و درد
با دل مجروح من کرد آنچه کرد
آه من شد سرد و دل گرم از فراق
بر سر کس کي گذشت اين گرم و سرد؟
مونسم مهرست و صحبت اشک سرخ
علتم عشقست و برهان روي زرد
ديده اي دارم درو پيوسته آب
چهره اي دارم برو همواره گرد
نازنينا، در فراق روي تو
چند بايد بودنم با سوز و درد؟
گفته بودي: غم خورم کار ترا
غم نخوردي تا غمت خونم نخورد
حاکمي، گر نرم گويي ور درشت
بنده ام، گر صلح جويي ور نبرد
مرد عشق از جان نترسد در غمش
وآنکه از جاني بترسد نيست مرد
اي که بستي دسته گل از رخش
من به بويي قانعم زان روي ورد
اوحدي، يا ترک روي او بگوي
يا بساط نيک نامي در نورد