شماره ١٧٤: کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد

کجا شد ساربانش؟ تا دلم را تنگ در بندد
چو روز کوچ او باشد به پيش آهنگ در بندد
گر او در پنج فرسنگي کند منزل چنان سازم
کز آب چشم خود سيلي به ده فرسنگ دربندد
دلم آونگ آن زلفست و جان خسته مي خواهد
که: خود را نيز هم روزي بدان آونگ در بندد
همين بس خون بهاي من که: روز کشتنم دستش
نگار ساعد خود را به خونم رنگ در بندد
رخش ماه دو هفته است و دل ريشم ز بهر او
سر هر هفته اي خود را به هفت اورنگ در بندد
ز سحر چشم مست آن پري ايمن کجا باشم؟
که خواب ديده مردم به صد نيرنگ در بندد
اگر بالاي او بامن کنار صلح بگشايد
چو لعل او خبر يابد ميان جنگ در بندد
وگر پيش لب لعلش حديث بوسه اي گويم
سر زلفش برآشوبد، دهان تنگ دربندد
به دست خويش بگشودم بلاي بسته را، آري
چنين باشد که بر شخصي دل فرهنگ دربندد
گر او را صد گنه باشد، چو بر يادش دهم حالي
ز چستي هر گناهي را به عذر لنگ دربندد
ز چنگ زلفش ار ناگه فغاني برکشم چون دف
به چين زلف دام او مرا چون چنگ دربندد
ز سنگ آستانش چون لبم بوسيدني خواهد
رقيب او ز بي سنگي به رويم سنگ دربندد
بسان اوحدي بر خود در بيداد بگشايد
کسي کو دل بر وي يار شوخ شنگ در بندد