شماره ١٧٠: هيچ اربه صيد دلها در زلف تابت افتد

هيچ اربه صيد دلها در زلف تابت افتد
اول بکشتن من عزم شتابت افتد
بسيار وعده دادي ما را به روز وصلي
چون روز وصل باشد، ترسم که خوابت افتد
چشمت خطا بسي کرد، اي ماهرخ چه باشد؟
گر بعد ازين خطاها راي صوابت افتد
يک ذره گر دل تو ميلي بما نمايد
از ذره اي چه نقصان در آفتاب افتد؟
در خواب اگر ببيني، اي مدعي، شب ما
زود آن قصب که داري بر ماهتابت افتد
بس خون فرو چکاني از ديده در غم او
مانند اين نمکها گر در کبابت افتد
اي دل، مکن تو زان لب ديگر سؤال بوسه
زيرا که آن نيرزي کو در جوابت افتد
جانا، مگر نبيند فردا عذاب دوزخ
دل خسته اي که امروز اندر عذابت افتد
من قدر سگ ندارم، پيش تو، خرم آن کس
کوهم نشينت آيد، يا هم شرابت افتد
بار اوفتادگان را در سرزنش نگيري
ناگاه اگر ز عشقي خر در خلابت افتد
گر اوحدي ازين پس بر خاک آستانت
زين گونه اشک ريزد، کشتي در آبت افتد