شماره ١٦٨: روزم خجسته بود، که ديدم ز بامداد

روزم خجسته بود، که ديدم ز بامداد
آن ماه سرو قامت بر من سلام داد
ماهي فکند سايه؟ اقبال بر سرم
کز نور روي خويش به خورشيد وام داد
حوري که در مششدر خوبي جمال او
نه خصل و پنج مهره به ماه تمام داد
چشمش مرا بکشت، چه آرم به زلف دست؟
سلطان گناه کرد، چه خواهم ز عام داد؟
جايي که دام و دانه شود خال و زلف او
آن مرغ زيرکست که خود را به دام داد
هر کس که کرد با سر زلفش تعلقي
زحمت کشد ز دل، که به سوداي خام داد
خاک کسي شديم که بر خاک کوي خويش
ما را رها نکرد و سگان را مقام داد
گفتم که: کام دل ز لبانش طلب کنم
عقل اين سخن شنيد و برمن پيام داد:
کاي اوحدي، به گرد چنين آرزو مگرد
کان سنگدل بکس نشنيدم که: کام داد