شماره ١٥٣: سري که ديد؟ که در پاي دلستاني رفت

سري که ديد؟ که در پاي دلستاني رفت
دلي، که ترک تني کرد و پيش جاني رفت؟
از آن زمان که تو باغ مراد بشکفتي
دگر کسي نشنيدم به بوستاني رفت
هزار نامه سيه شد به وصف صورت تو
هنوز در سخنش مختصر زياني رفت
کلاه بخت جوان بر سر آن کسي دارد
که دست او چو کمر در چنين مياني رفت
حديث بوسه رها کن، که در عقيدت من
دريغ نام تو باشد که بر زباني رفت
مگر به سختي گور از بدن برون آيد
وفا و مهر، که در مغز استخواني رفت
بيا، که شيوه سر باختن به آن برسيد
ز دست عشق تو کين جا سري بناني رفت
به ياد آن قد چون تير و ابروي چو کمان
گذشت عمر چو تيري که از کماني رفت
مرا معامله با آن دهان تنگ چه سود؟
که هم ز جانب من گيرد، ارزيابي رفت
دلم نمي دهد از دوست بر گرفتن دل
وگر نه مرغ تواند به آشياني رفت
سفر کنيم ز کوي تو عاقبت روزي
اگر به دزد نگويي که: کارواني رفت
رخ از محبت او، اوحدي، نشايد تافت
گرش ز جور و جفا با تو امتحاني رفت
سرت به تيغ غمش گر ز تن جدا گردد
دريغ نيست، که در پاي مهرباني رفت