شماره ١٥١: چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت

چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفت
از وي نظر بدوز چو دل را فرو گرفت
بيرون رو، اي خيال پراکنده، از دلم
از ديگري مگوي، که اين خانه او گرفت
اي پيرخرقه،يک نفس اين دلق سينه پوش
بر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت
جانا، تو بر شکست دل ما مگير عيب
چون سنگ مي زني، نبود بر سبو گرفت
گويي که ناقه ختني را گره گشود
باد صبا، که از سر زلف تو برگرفت
سگ باشد ار به صحبت سلطان رضا دهد
آشفته اي که با سگ آن کوي خو گرفت
دل را ز اشتياق تو،اي سرو ماهرخ
خون رگ برگ فروشد و غم تو به تو گرفت
هر زخم بد، که هست، برين سينه مي زني
عشق تو، راستي، دل ما را نکو گرفت
يک شربت آب وصل فرو کن به حلق دل
کو را دگر نواله غم در گلو گرفت
در صد هزار بند بماند چو موي تو
آن خسته را که دست خيال تو مو گرفت
گوشي به اوحدي کن و چشمي برو گمار
کافاق را به نقش تو در گفت و گو گرفت
از پيش ديده رفتي و نقش از نظر نرفت
جان را خيال روي تو از دل به در نرفت
اين آتش فراق، که بر مي رود به سر
از ديگ سينه در عجبم کو به سر نرفت!
آخر که ديد روي تو، اي مشتري لقا
کش در غم تو ناله به عيوق در نرفت
دوشم چه دود دل که ازين سينه برنخاست؟
و امشب چه اشک خون که ازين چشم تر نرفت؟
پيغام ما کجا رسد آنجا؟ که نزد تو
باد صبا نيامد و مرغ بپر نرفت
اين جا که چشم ماست بجز سيم اشک نيست
وآنجا که گوش تست بجز ذکر زر نرفت
شد مست و بي خبر دل ازين باده و هنوز
اين جا خبر نيامد و آنجا خبر نرفت
گفتي که: اوحدي به فريبي چرا بماند؟
پيش تو آمد او، که بجاي دگر نرفت