شماره ١٥٠: ترک من ترک من خسته دل زار گرفت

ترک من ترک من خسته دل زار گرفت
شد دگرگونه دگري يار گرفت
اين که در کار بلاي دل ما مي کوشيد
اثر قول حسودست که برکار گرفت
دل من آينه صورت او بود و ز غم
آه مي کردم و آن آينه زنگار گرفت
نه عجب خرقه پرهيزم اگر پاره شود
بدرد دامن هر گل که درين خار گرفت
گر ز خاک در او ميل سفر مي نکنم
نبود بر من مسکين، که گرفتار گرفت
بوي اين درد، که امسال به همسايه رسيد
ز آتشي بود که در خرمن من پار گرفت
اي صبا، از چمن وصل نسيمي برسان
که ازين خانه تنگم دل بيمار گرفت
با دل فارغ او زاري من سود نداشت
گر چه سوز سخنم در در و ديوار گرفت
اوحدي خوار گرفت از غم و من مي گفتم:
خوار گردد که سخن هاي چنين خوار گرفت