شماره ١٤٨: زلف ترا بديدم و مشکم ز ياد رفت

زلف ترا بديدم و مشکم ز ياد رفت
هر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
بر بوي باد زلف تو شب روز مي کنم
دردا! کز اشتياق تو عمرم به باد رفت
روزي اگر ز زلف تو بندي گشوده ام
بر من مگير، کان به طريق گشاد رفت
گفتي که: بامداد مراد تو مي دهم
زان روز مي شمارم و صد بامداد رفت
دل را غم تو زهر جفا داد و نوش کرد
جان از کف تو شربت غم خورد و شاد رفت
ظلمي که از غم تو گذشتت بر سرم
رخ بازکن، که آن همه عدلست و داد رفت
گر اوحدي ز دست برفت اي، پسر، چه باک؟
اندر زمانه هر که ز مادر بزاد رفت