شماره ١٤٧: دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت

دلم بر آتش هجران کباب کرد و برفت
تنم به درد جدايي خراب کرد و برفت
مرا به وصل خود آهسته وعده اي مي داد
ولي چه سود؟ که ناگه شتاب کرد و برفت
بتي که دامن وصلش به چنگم آمده بود
ز هجر ناله من چون رباب کرد و برفت
دو چشم او چه خطاها که داشت اندر سر!
چو ديد قامتش آنرا صواب کرد و برفت
در آرزوي نگاري گداختم چو نبات
که شکرش نمکم بر کباب کرد و برفت
در آب و آتشم از هجر آنکه بي رخ خويش
دلم پر آتش و چشمم پر آب کرد و برفت
چو اوحدي ز رخش بوسه خواستم بي زر
لبش مرا به خموشي به خواب کرد و برفت