شماره ١٤٥: آن ستمگر، که وفاي منش از ياد برفت

آن ستمگر، که وفاي منش از ياد برفت
آتش اندر من مسکين زد و چون باد برفت
او به بغداد روان گشت و مرا در پي او
آب چشمست که چون دجله بغداد برفت
گر چه مي گفت که: از بند شما آزادم
هم چنان بنده آنيم، که آزاد برفت
او چو برخاست غم خود به نيابت بنشاند
تا نگويي که: سپهر از بر بيداد برفت
از من خسته به شيرين که رساند خبري؟
کز فراق تو چها بر سر فرهاد برفت!
پيش ازين در دل من هر هوسي بگذشتي
دل بدو دادم و دانم همه از ياد برفت
اوحدي، از غم او ناله نمي بايد کرد
سهل کاريست غم ما، اگر او شاد برفت