شماره ١٣٢: با من از شادي وصل تو اثر چيزي نيست

با من از شادي وصل تو اثر چيزي نيست
دل ريشست و تن زار و دگر چيزي نيست
دل من بردي و گويي که: ندانم که کجاست؟
از سر زلف سياه تو به در چيزي نيست
سينه را ساخته بودم سپر تير غمت
دل نهادم به جراحت، که سپر چيزي نيست
بدو چشمت که: مرابي تو به شبهاي دراز
تا دم صبح بجز آه سحر چيزي نيست
گفته اي: درد ترا نيست نشاني پيدا
اشک چون سيم ببين، روي چو زر چيزي نيست
آبرويي نبود پيش تو من بعد مرا
که برين چهره بجز خون جگر چيزي نيست
ديگران را همه اسبابي و مالي باشد
اوحدي را بجزين ديده تر چيزي نيست