شماره ١٣١: عاشقان صورت او را ز جان انديشه نيست

عاشقان صورت او را ز جان انديشه نيست
بيدلانش را ز آشوب جهان انديشه نيست
از قضاي آسماني خلق را بيمست و باز
آفتاب ار باز گشت از آسمان انديشه نيست
پيش ازين ترسيدمي کز آب دامن تر شود
از گريبان چون گذشت آب، اين زمان انديشه نيست
ما ازين دريا، که کشتي در ميانش برده ايم
گر به ساحل مي رسيديم، از ميان انديشه نيست
گر چه از رطل گران کار خرد گردد سبک
چون سبک روحي دهد رطل گران، انديشه نيست
اي که گل چيدي و شفتالو گزيدي، رخنه جو
ما تفرج کرده ايم، از باغبان انديشه نيست
پاسبان را گوش بر دزدست و دل با رخت و ما
چون نمي دزديم رخت، از پاسبان انديشه نيست
از براي دوست شهري دشمن ماشد، ولي
گر مسخر مي کنيم، از اين و آن انديشه نيست
اوحدي، گر خلق تا قافت بکلي رد کنند
چون قبول دوست داري هم چنان، انديشه نيست