شماره ١٣٠: گر سري در سر کار تو شود چندان نيست

گر سري در سر کار تو شود چندان نيست
با تو سختي به سري کار خردمندان نيست
گردن ما ز بسي دام برون جست و کنون
سر نهاديم به بند تو، که اين بند آن نيست
اي دل، از ميل به چاه زنخ او داري
به گنه کوش، که زيباتر ازين زندان نيست
شمس را ديدم و مثل قمرش نور نداشت
پسته را ديدم و همچون شکرش خندان نيست
سنگ جاني، که به سيمين تن او دل ندهد
بيش ازينش تو مخوان دل، که کم از سندان نيست
در جهان نوش لبي را نشناسم امروز
که غلام دهن او ز بن دندان نيست
محتسب را اگر آن چهره در آيد به نظر
عذرها خواهد و گويد: گنه از رندان نيست
اوحدي شاد شو از ديدن اين روي و مخور
غم بي فايده چندين، که جهان چندان نيست