شماره ١١٨: ماه کشميري رخ من، از ستمکاري که هست

ماه کشميري رخ من، از ستمکاري که هست
مي پسندد بر من بيچاره هر خواري که هست
چشم گريانم ز هجر عارض گل رنگ او
ابر نيسان را همي ماند، ز خون باري که هست
اي که بر ما مي پسندي سال و ماه و روز و شب
هر بلا و محنت و درد دل و زاري که هست
نيست خواهد شد وجود دردمند ما ز غم
گر وجود ما ازين ترتيب بگذاري که هست
محنت هجران و درد دوري و اندوه عشق
در دل تنگم نمي گنجد، ز بسياري که هست
بار ديگر در خريداري به شهر انداخت شور
شوق اين شيرين دهان از گرم بازاري که هست
ماهرويا، در فراق روي چون خورشيد تو
آهم از دل بر نمي آيد، ز بيماري که هست
بار ديگر هجر با ما دشمني از سر گرفت
بس نبود اين درد و رنج عشق هر باري که هست؟
بي لب جان پرور و روي جهان افروز تو
نيست ما را هيچ عيبي، گر تو پنداري که هست
سر عشق و راز مهر و کار حسن آراي تو
هيچ کس را حل نمي گردد، ز دشواري که هست
ديگري را کي خلاصي باشد از دستان تو؟
کاوحدي را مي کشي با اين وفاداري که هست