شماره ١١٧: پيداست حال مردم رند، آن چنان که هست

پيداست حال مردم رند، آن چنان که هست
خرم دلي که فاش کند هر نهان که هست
مي خواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه
زاهد نداشت چيزي و ما را گمان که هست
مؤمن ز دين برآمد و صوفي ز اعتقاد
ترسا محمدي شد و عاشق همان که هست
سود جهان به مردم عاقل بده، که من
از بهر عاشقي بکشم هر زيان که هست
خلقي نشان دوست طلب مي کنند و باز
از دوست غافلند به چندين نشان که هست
اي محتسب، تو داني و شرع و اساس آن
قانون عشق را بگذار آن چنان که هست
اي آنکه ياد من نرود بر زبان تو
از بهر ياد تست مرا اين زبان که هست
نامرد را مراد بهشتست ازان جهان
ما را مراد روي تو از هر جهان که هست
گر گفته اند: نيست مرا با تو دوستي
مشنو ز بهر من سخن دشمنان، که هست
بيچاره آنکه خاک کف پاي دوست نيست
اي من غلام خاک کف پاي آن که هست
آشفته را گواه نباشد به عاشقي
زنگ رخش ز دور ببين و بدان که هست
گر زانکه اوحدي سگ تست، از درش مران
او را بهر لقب که تو داني بخوان که هست