شماره ١١٦: در گماني که: به غير از تو کسي يارم هست؟

در گماني که: به غير از تو کسي يارم هست؟
غلطست اين، که به غير از تو نپندارم هست
حيفت آمد که: دمي بي غم هجران باشم
زانکه اميد به وصل تو چه بسيارم هست!
آخر، اي باد، که داري خبر از من تو بگوي:
گر شنيدي که بجز فکرت تو کارم هست؟
گر بغير از کمر طاعت او مي بندم
بر ميان کفر همي بندم و زنارم هست
در نهان چاره بند غم او مي سازم
با کسي گر سخني نيز به ناچارم هست
گفت: بيخت بکنم، گر گل وصلم جويي
بکند بيخ من آن دلبر و اقرارم هست
زر طلب مي کند آن ماه و ندارم زر، ليک
تن بي زور و رخ زرد و دل زارم هست
گرچه از چشم بينداخت مرا يار، هنوز
گوش بر مرحمت و چشم به ديدارم هست
نار آن سينه و سيب زنخ و غنچه لب
به من آور، که دلم خسته بيمارم هست
سر آن نيست مر کز طلبش بنشينم
تا توان قدم و قوت رفتارم هست
اوحدي وار ز دل بار جهان کردم دور
به همين مايه که: پيش در او بارم هست