شماره ١١٣: آنکه رخ عاشقان خاک کف پاي اوست

آنکه رخ عاشقان خاک کف پاي اوست
با رخ او جان ما، در دل ما جاي اوست
او همه نورست، از آن شد همه چشمي برو
او همه جانست، از آن در همه دل جاي اوست
نيست بجز ياد او در دل ما جاي گير
در سر ما هم مباد هر چه نه سوداي اوست
صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه ديد
يوسف ما را، که مصر پر ز زليخاي اوست
نيست دلي کو نخورد غوطه به درياي عشق
وين همه دريا که هست غرقه درياي اوست
خواهش ما زان جمال نيست بجز يک نظر
گر بکند بخت ما، ورنکند راي اوست
نيست سر و تن دريغ گو: بزن، آن دست تيغ
کز تن ما دور به سر که نه در پاي اوست
جز ورق ذکر او ورد نخواهيم ساخت
چون همه طومار ما اسم و مسماي اوست
شيوه شوخان شنگ، عربده رنگ رنگ
غمزه چشمان تنگ، جمله تقاضاي اوست
با تو ز يکتا شدن عار ندارد، ولي
گير که يکتا شود، کيست که همتاي اوست؟
کام که جست اوحدي از رخ او دور بود
جامه اين آرزو چون نه به بالاي اوست