شماره ١١٠: گر به دست آوريم دامن دوست

گر به دست آوريم دامن دوست
همه او را شويم و خود همه اوست
آنکه او را در آب مي جويي
همچو آيينه با تو رو در روست
تو تويي خود از ميان برگير
کز تويي تو رشته تو برتوست
گر شود کوزه کوزه گرنه شگفت
که بسي کاسه سوده گشت و سبوست
همه از يک درخت هست اين چوب
که گهي صولجان و گاهي گوست
ها، که اسم اشارتست از اصل
الفتش را چو واو کردي هوست
انقلاب ضرورتست اين جا
تا تو آن مغز بر کشي از پوست
مدتي توبه داشتيم، اکنون
که خرابات عشق در پهلوست
منشين تشنه، اوحدي، که ترا
پاي در آب و جاي بر لب جوست