شماره ١٠٧: درد دلم را طبيب چاره ندانست

درد دلم را طبيب چاره ندانست
مرهم اين ريش پاره پاره ندانست
راز دلم را به صبر، گفت: بپوشان
حال دل غرقه از کناره ندانست
طالع من خود چه شور بود؟ که هرگز
هيچ منجم در آن ستاره ندانست
يار به يک بار ميل سوي جفا کرد
حق وفاي هزار باره ندانست
برد گماني که: ما به عشق اسيريم
اين که چه ناميم يا چه کاره؟ ندانست
خال بنا گوش اوز گوشه نشينان
برد چنان دل، که گوشواره ندانست
قافله عقل را به ساعد سيمين
راه ز جايي بزد که باره ندانست
دوش به خوني گريستم، که ز موجش
عقل به انديشها گذاره ندانست
سختي ازان ديد، اوحدي، که به اول
قاعده آن دل چو خاره ندانست