شماره ١٠٣: دل مست و ديده مست و تن بي قرار مست

دل مست و ديده مست و تن بي قرار مست
جاني زبون چه چاره کند با سه چار مست؟
تلخست کام ما ز ستيز تو، اي فلک
ما را شبي بر آن لب شيرين گمار، مست
يک شب صبح کرده بنالم بر آسمان
با سوز دل ز دست تو، اي روزگار، مست
اي باد صبح، راز دل لاله عرضه دار
روزي که باشد آن بت سوسن عذار مست
از درد هجر و رنج خمارش خبر دهم
گر در شوم شبي به شبستان يار مست
سر در سرش کنم به وفا، گر به خلوتي
در چنگم اوفتد سر زلف نگار، مست
لب برنگيرم از لب يار کناره گير
گر گيرمش به کام دل اندر کنار، مست
يکسو نهم رعونت و در پايش اوفتم
روزي اگر ببينمش اندر کنار، مست
مي خانه هست، از آن چه تفاوت که زاهدان
ما را به خانقاه ندادند بار مست؟
ما را تو پنج بار به مسجد کجا بري؟
اکنون که مي شويم به روزي سه بار مست
از ما مدار چشم سلامت، که در جهان
جز بهر کار عشق نيايد به کار مست
اي اوحدي، گرت هوس جنگ و فتنه نيست
ما راي به کوي لاله رخان در مي آرمست