شماره ٩٨: دل به صحرا مي رود، در خانه نتوانم نشست

دل به صحرا مي رود، در خانه نتوانم نشست
بوي گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست
گر کنم رندي، سزد، کندر جواني وقت گل
محتسب داند که: من پيرانه نتوانم نشست
عاقلي گر صبر آن دارد که بنشيند، رواست
من که عاشق باشم و ديوانه نتوانم نشست
زان چنين در دانهاي خال او دل بسته ام
کندرين دام بلا بي دانه نتوانم نشست
هر کسي با آشنايي راه صحرايي گرفت
من چنين در خانه اي بيگانه نتوانم نشست
من که از هستي چو فرزين رفته باشم بارها
بر بساط بيدلي فرزانه نتوانم نشست
روي خود را بر کف پايش بمالم همچو سنگ
بعد ازين با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست
عقل عيبم مي کند: کافسانه خواهي شد به عشق
گو: همي کن، من بدين افسانه نتوانم نشست
گر کنم رندي، روا باشد، که در سن شباب
محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست
اوحدي، گو، زهد خود مي ورز، من باري به نقد
بشکنم پيمان، که بي پيمانه نتوانم نشست