شماره ٧٨: آن زخم، که از تو بر دل ماست

آن زخم، که از تو بر دل ماست
مشنو که: به مرهمي توان کاست
کي وعده وفا کني تو امروز؟
کامروز ترا هزار فرداست
زلفت، که به کژ روي بر آمد
با ما به وفا کجا شود راست؟
درياب، که دست ما فرو بست
اين فتنه، که از سر تو برخاست
يک روز گرم به پرسش آيي
عذرت نتوان به سالها خواست
عشق و لب لعلت، اين چه سوزست
عقل و سر زلفت، اين چه سود است؟
آرايش عالم از رخ تست
مشاطه رخت چه داند آراست؟
مطرب، بنواز نوبتي خوش
کامروز زمانه نوبت ماست
قولي بزن از طريق عشاق
يا خود غزلي که اوحدي راست