شماره ٧٥: بهار آمد و باغ پيرايه بست

بهار آمد و باغ پيرايه بست
چمن سبز پوشيد و در گل نشست
ز سرما زمين داغ بر چهره داشت
چو سبزه برست از سياهي برست
چو بلبل در آمد به دستان ز شوق
برآيد گل اکنون به هفتاد دست
بر گل بنفشه ز بيم قفا
زبان در کشيدست و افتاده پست
به بزم چمن غنچه هشيار ماند
نه چون نرگس و لاله مخمور و مست
نسيم گل از شرم بوي سمن
سحر گه ز ديوار بستان بجست
درست گل سرخ اگر شد روان
دل لاله چندين نبايد شکست
يکي پنجه بگشاد بر شاخ بيد
که مرغش در آمد چو ماهي بشست
اگر خرده اي از گل آمد پديد
به شکرانه در باخت برگي که هست
نهاديم سوسن صفت سر در آب
که بوديم چون لاله دردي پرست
کنون اوحدي گر بنالد رواست
که چون بلبلش دل به خاري بخست