شماره ٧٣: نيامد وقت آن کز من بخواهي عذرآزارت؟

نيامد وقت آن کز من بخواهي عذرآزارت؟
دلم را شربتي سازي ز لعل چاشني دارت؟
دل از دستم برون بردي که با ما سر در آري تو
بما سر در نياوردي و سرها رفت در کارت
گمان بردم که: ميجويد دلت وصل مرا، ليکن
مرا کمتر بجويي تو، که ميجويند بسيارت
هم امروز از جهان ديدن فرو بندم دو بينايي
اگر دانم که: فردا من نخواهم ديد ديدارت
سرم را مي کني پر شور و بردل مي نهي منت
دلم را ميکشي در خون و برجان مي نهم بارت
ز روي راستي با تو ندارد سرو مانندي
که: گر در بوستان آيي، بميرد پيش رخسارت
گل وصلي به دستم چون نمي آيد چه بودي ار
کسي بودي که برکندي ز پاي اوحدي خارت؟