شماره ٥٦: بت خورشيد رخ من بگذارست امشب

بت خورشيد رخ من بگذارست امشب
شب روان را رخ او مشعله دارست امشب
خاک مشکست و زمين عنبر و ديوار عبير
باد گل بوي و هوا غاليه بارست امشب
ديده آن که نمي خفت و سعادت مي جست
گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب
آن بهشتي، که ترا وعده به فردا دادند
همه در حلقه آن زلف چو مارست امشب
گل اين باغچه بي خار نباشد فردا
گل بچينيد، که بي زحمت خارست امشب
عيد را قدر نباشد بر شبهاي چنين
روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟
تا قبولت نکند يار نيابي اقبال
مقبل آنست که در صحبت يارست امشب
ماهرويي که ز ما پرده همي کرد و حجاب
پرده از روي بر انداخت که: بارست امشب
دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غايب
اوحدي، پرورش روح چه کارست امشب؟