شماره ٥٥: زان دوست که غمگينم، غم خوار کنش، يارب

زان دوست که غمگينم، غم خوار کنش، يارب
دشمن که نمي خواهد، هم خوار کنش، يارب
اندر دل سخت او کين پر شد و مهر اندک
آن مهر که اندک شد، بسيار کنش، يارب
سر گشته و غم خوارم، آن کين غم ازو دارم
همچون من سرگشته، بي يار کنش، يارب
کردست رقيبان را خار گل روي خود
نازک شکفيد آن گل، بي خار کنش، يارب
گر زلف چو ز نارش مي رنجد ازين خرقه
اين خرقه که من دارم، زنار کنش، يارب
اين سينه که شد سوزان از مهر جگر دوزان
چون مهر بر افروزان، يا نار کنش، يارب
آن کو نکند باور بيماري و درد من
يک چند به درد او، بيمار کنش، يارب
چشمش همه را خواند وز روي مرا راند
مستست و نمي داند، هشيار کنش، يارب
هر دم به دل سختم، تاراج کند رختم
در خواب شد اين بختم، بيدار کنش، يارب
بي کار شد آه من، اندر دل ماه من
منگر به گناه من، پر کار کنش، يارب
دل برد و ز درد دل مي گريم و مي گويم:
کان کس که ببرد اين دل، دلدار کنش، يارب
آن کش نشد آگاهي از غارت رخت من
يک هفته اسير اين طرار کنش، يارب
گر زانکه بيازارد، سهلست، مرا آن بت
از اوحدي آن آزار، بيزار کنش، يارب