شماره ٥٢: هر بامداد روي تو ديدن چو آفتاب

هر بامداد روي تو ديدن چو آفتاب
ما را رسد، که بي تو نديديم روي خواب
ما را دليست گمشده در چين زلف تو
اکنون که حال با تو بگفتيم، بازياب
باريک تر ز موي سؤاليست در دلم
شيرين تر از لب تو نگويد کسي جواب
رويت ز روشني چو بهشتست و من ز درد
در وي به حيرتم که: بهشتست يا عذاب؟
چشمم ز آب گريه به جوشست همچو ديگ
عشق آتشي همي کند آهسته زير آب
هر دل که ديد آب دو چشمم کباب شد
برآب ديده اي، که دل کس شود کباب؟
جز يک شراب هر دو نخورديم، پس چرا
چشم تو مست گشت و دل اوحدي خراب؟