شماره ٥١: نيست در آبگينه آتش و آب

نيست در آبگينه آتش و آب
باده شان رنگ مي دهد، درياب
باده نيز اندر اصل خود آبيست
کآفتابش فروغ بخشد و تاب
ز آب بي رنگ شد عنب موجود
وز عنب شيره وز شيره شراب
زين منازل نکرده آب گذار
هيچ کس را نکرد مست خراب
باش، تا رنگ و بوي برخيزد
که همان آب صرف بيني، آب
هر کس از باده نسبتي ديدند
جمله بين کس نشد ز روي صواب
چشم ازو رنگ برد و بيني بوي
عاقلش سکر ديد و غافل خواب
اگرت چشم دوربين باشد
بر گرفتم ازان جمال نقاب
اوحدي، هرچه غير او بيني
نيست يک باره جز غرور سراب