شماره ٤٤: حلواي نباتست لبت، پسته دهانا

حلواي نباتست لبت، پسته دهانا
در باغ گلي نيست به رخسار تو مانا
زير لبت ازوسمه نقطهاست، چه روشن؟
گرد رخت از مشک زقمهاست چه خوانا؟
گفتم: نتواني دل شهري بربودن
ني، چون نتواني، که شگرفي و توانا؟
بس گوشه نشيني که ز هجر تو بنالد
اين ناله به گوشت نرسيدست همانا
مردم نه عجب صورت عشقم که بدانند
بي عشق نشستن عجب از مردم دانا
هر لحظه زبان فاش کند سر دل من
پيوسته ز دست تو برنجيم، زبانا
دلسوخته عشق تو گرديد به صد جان
غافل مشو از اوحدي سوخته، جانا