شماره ٣٩: از ما به فتنه سرمکش، اي ناگزير ما

از ما به فتنه سرمکش، اي ناگزير ما
که آميزشيست مهر ترا با ضمير ما
ما قصه اي که بود نموديم و عرضه داشت
تا خود جواب آن چه رساند بشير ما
ني ني ، به پيک و نامه چه حاجت؟ که حال دل
دانم که نانوشته بخواند مشير ما
اي باد صبح دم خبر ما بپرس نيک
کين نامها نه نيک نويسد دبير ما
اي صوفي، ار تو منکر عشقي به زهد کوش
ما را ز عشق توبه نفرمود پير ما
بس قرنها سپهر بگردد بدين روش
تا بر زمين عشق نيابد نظير ما
پستان خود به مهر بيالود و دوستي
روز نخست دايه که مي داد شير ما
در آب و گل ز آدم خاکي نشان نبود
کآغشته شد به آب محبت خمير ما
دلبر ز آه و ناله من هيچ غم نداشت
دانست کان شکار نيفتد به تير ما
زان دل شکسته ايم که بر دوست بسته ايم
کز ما دل شکسته طلب کرد مير ما
سهلست دستگيري افتاد گان ولي
وقتي بود که دوست شود دستگير ما
با خار ساختيم، که گل دير بردمد
شاخ بلند دوست به دست قصير ما
از جان برآمدست، نباشد شگفت اگر
در دل نشيند اين سخن دلپذير ما
اي اوحدي، اگر يد بيضا بر آوري
مشنو، کزان تنور برآيد فطير ما