شماره ٣٨: چو آشفته ديدي که شد کار ما

چو آشفته ديدي که شد کار ما
نگشتي دگر گرد بازار ما
ميآزار ما را، که کار خطاست
دليري نمودن به آزار ما
به فرياد ما گر چنين مي رسي
به گردون رسد ناله زار ما
دل ما نناليدي از چشم تو
اگر جور کردي به مقدار ما
بجز ما نخواهد خريدن کسي
متاعي که بستي تو در بار ما
چه خسبي؟ که شبهاي تاريک خواب
نيامد درين چشم بيدار ما
مريز اوحدي را نمک بر جگر
که شوريده او مي کند کار ما