شماره ٣٢: با که گويم سرگذشت اين دل سرگشته را؟

با که گويم سرگذشت اين دل سرگشته را؟
راز سر گردان عاشق پيشه غم کشته را؟
آب چشم من ز سر بگذشت و مي گويي: بپوش
چون توان پوشيدن اين آب ز سر بگذشته را؟
جان شيرين منست آن لب، بهل تا مي کشد
در غم روي خود اين فرهاد مجنون گشته را
آنکه روزي گر چمان اندر چمن رفتي برش
باغبان از سرزنش مي کشت سرو کشته را
خال او حال مرا برهم زد و خونم بريخت
با که گويم حال اين خال به خون آغشته را؟
آسمان برنامه عمرم نبشتست اين قضا
در نمي شايد نوشتن نامه بنوشته را
خاک کوي او بهشتم بود هشتم، لاجرم
اين زمان در خاک مي جويم بهشت هشته را
کمتر از شمعي نشايد بود و گر سر مي رود
هم به پايان برد مي بايد سر اين رشته را
اوحدي خواهي که چون عيسي به خورشيدي رسي
آتشي درزن، بسوز اين دلق مريم رشته را