شماره ٣١: چون کژ کني به شيوه به سر بر کلاه را

چون کژ کني به شيوه به سر بر کلاه را
زلف و رخ تو طيره کند مشک و ماه را
يزدان هزار عذر بخواهد ز روي تو
فردا که هيچ عذر نباشد گناه را
نشگفت پاي ما که بر آيد به سنگ غم
زيرت که احتياط نکرديم راه را
دارم گواه آنکه تو کشتي مرا، وليک
ترسم که: نرگست بفريبد گواه را
روزي چنان بگريم ازين غم، که اشک من
ز آن خاک آستان بدماند گياه را
گر بشنود جفا که تو در شهر مي کني
خسرو بي اغيان نفرستد سپاه را
شد سالها که بنده تست اوحدي، دريغ
کز حال بندگان خبري نيست شاه را