شماره ٣٠: نميرد هر که در گيتي تو باشي يادگار او را

نميرد هر که در گيتي تو باشي يادگار او را
چراغي کش تو باشي نور با مردن چه کار او را؟
اگر نه دامن از گوهر بريزد چون فلک شايد
که هر صبحي تو برخيزي چو خورشيد از کنار او را
دلم لعل لبت بر دست، اگر پوشيده مي داري
من اينک فاش مي گويم! به نزديک من آر او را
مجو آزار آن بيدل، که از سوداي وصل تو
دلش پيوسته در بندست و جان در زير بار او را
سر زلفت پريشاني بسي کرد، از به چنک آيد
بده تا بي و بر بند و به دست من سپار او را
بحال اوحدي هرگز نکري التفات اکنون
چو مي گويي، غلام ماست، ياري نيک دار او را
نگاهي کن درو يک بار و او را بنده خود خوان
گذاري کن برو يک روز و خاک خود شمار او را