شماره ٢٨: زخمي، که بر دل آيد ، مرهم نباشد او را

زخمي، که بر دل آيد ، مرهم نباشد او را
خامي که دل ندارد اين غم نباشد او را
گفتي که: دل بدوده، من جان همي فرستم
زيرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
عيسي مريم از تو گر باز گردد اين دم
اين مرده زنده کردن دردم نباشد او را
گويند: ازو طلب دار آيين مهرباني
نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
از پيش هيچ خوبي هرگز وفا نجستم
زيرا وفا و خوبي باهم نباشد او را
از چشم من خجل شد ابر بهار صد پي
او گر چه بربگريد، اين نم نباشد او را
اين گريه کاوحدي کرد از درد دوري او
گر بعد ازين بميرد ماتم نباشد او را