شماره ٢٥: به خرابات بريد از در اين خانه مرا

به خرابات بريد از در اين خانه مرا
که دگر ياد شراب آمد و پيمانه مرا
دل ديوانه به زنجير نبستن عجبست
که به زنجير ببندد دل ديوانه مرا؟
مي بياريد و تنم را بنشانيد چو شمع
پيش آن شمع و بسوزيد چو ويرانه مرا
همچو گنجيست درين عالم ويران رخ او
ياد آن گنج دوانيد به ويرانه مرا
بر ميان از سر زلفش کمري مي بستم
گر بدو دست رسيدي چو سرشانه مرا
هر که خواهد که به دامم کشد آسان آسان
گو: مپندار بجز خال لبش دانه مرا
سرم از شوق و دل از عشق چنين شيفته شد
تا که شد اوحدي شيفته هم خانه مرا