شماره ٢٤: دود از دلم برآمد، دادي بده دلم را

دود از دلم برآمد، دادي بده دلم را
در بر رخم چه بندي؟ بگشاي مشکلم را
پايم به گل فروشد، تا چند سر کشيدن؟
دستي بزن برآور اين پاي در گلم را
دستم چو شد حمايل در گردن خيالت
پنهان کن از رقيبان دست حمايلم را
بردند پيش قاضي از قتل من حکايت
او نيز داد رخصت، چون ديد قاتلم را
جز مهر خود نبيني در استخوان و مغزم
گر زانکه بر گشايي يک يک مفاصلم را
وقتي که مرده باشم، گر مهر مينمايي
بر آستان خود نه تابوت و محملم را
تا نقش مهر خويشم بر لوح دل نوشتي
يکسر به باد دادي تحصيل و حاصلم را
عيبم کنند ياران در عشقت اي پريرخ
ديوانه ساز بر خود ياران عاقلم را
از غل و بند مجنون ديگر سخن نگفتي
گر اوحدي بديدي قيد و سلاسلم را