شماره ١٤: دلبرا، در دل سخت تو وفا نيست چرا؟

دلبرا، در دل سخت تو وفا نيست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نيست چرا؟
بر درت سگ وطني دارد و ما را نه، که چه؟
به سگانت نظري هست و بمانيست چرا؟
هر که قتلي بکند کشته بهايي بدهد
تو مرا کشتي و اميد بها نيست چرا؟
خون من ريزي و چشم تو روا مي دارد
بوسه اي خواهم و گويي که: روانيست، چرا؟
شهريان را به غريبان نظري باشد و من
ديدم اين قاعده در شهر شما نيست، چرا؟
من و زلف تو قرينيم به سرگرداني
من ز تو دورم و او از تو جدا نيست چرا؟
ديگران را همه نزديک تو را هست و قبول
اوحدي را ز ميان راه وفا نيست چرا؟