شماره ٤: قراري چون ندارد جانم اينجا

قراري چون ندارد جانم اينجا
دل خود را چه مي رنجانم اينجا؟
سر عاشق کله داري نداند
بنه کفشي، که من مهمانم اينجا
مرا گفتي: کز آنجا آگهي چيست؟
چه مي پرسي، که من حيرانم اينجا
نه او پنهان شد از چشمم، که من نيز
ز چشم مدعي پنهانم اينجا
اگر بتوان حديثي گوي از آن روي
که من بي روي او نتوانم اينجا
نگاريني که سرگرداند از من
نگرداني، که سرگردانم اينجا
مرا با دوست پيماني قديمست
بدان پيوند و آن پيمانم اينجا
ز زلفش برد ما غم هست بويي
چنين زنده به بوي آنم اينجا
به درد اوحدي دلشاد گشتم
که آن لب مي کند درمانم اينجا