نمودار شدن خواجه اهل فراق ابليس

صبحت روشندلان يک دم دو دم
آن دو دم سرمايه ي بود و عدم
عشق را شوريده تر کرد و گذشت
عقل را صاحب نظر کرد و گذشت
چشم بر بستم که با خود دارمش
از مقام ديده در دل آرمش
ناگهان ديدم جهان تاريک شد
از مکان تا لامکان تاريک شد
اندر آن شب شعله ئي آمد پديد
از درونش پيرمردي برجهيد
يک قباي سرمه ئي اندر برش
غرق اندر دود پيچان پيکرش
گفت رومي خواجه ي اهل فراق!
آن سراپا سوز و آن خونين اياق!
کهنه ي کم خنده ي اندک سخن
چشم او بيننده ي جان در بدن
رند و ملا و حکيم و خرقه پوش
در عمل چون زاهدان سخت کوش
فطرتش بيگانه ي ذوق وصال
زهد او ترک جمال لايزال
تا گسستن از جمال آسان نبود
کار پيش افکند از ترک سجود
اندکي در واردات او نگر
مشکلات او ثبات او نگر
غرق اندر رزم خير و شر هنوز
صد پيمبر ديده و کافر هنوز
جانم اندر تن ز سوز او تپيد
بر لبش آهي غم آلودي رسيد
گفت و چشم نيم وا بر من گشود
در عمل جز ما که بر خوردار بود
آنچنان بر کارها پيچيده ام
فرصت آدينه را کم ديده ام
ني مرا افرشته ئي ني چاکري
وحي من بي منت پيغمبري
ني حديث و ني کتاب آورده ام
جان شيرين از فقيهان برده ام
رشته ي دين چون فقيهان کس نرشت
کعبه را کردند آخر خشت خشت
کيش ما را اين چنين تأسيس نيست
فرقه اندر مذهب ابليس نيست
در گذشتم از سجوداي بي خبر
ساز کردم ارغنون خير و شر
از وجود حق مرا منکر مگير
ديده بر باطن گشا ظاهر مگير
گر بگويم نيست اين از ابلهي است
زانکه بعد از ديد نتوان گفت نيست
من (بلي) در پرده ي (لا) گفته ام
گفته ي من خوشتر از ناگفته ام
تا نصيب از درد آدم داشتم
قهر يار از بهر او نگذاشتم
شعله ها از کشت زار من دميد
او ز مجبوري به مختاري رسيد
زشتي خود را نمودم آشکار
با تو دادم ذوق ترک و اختيار
تو نجاتي ده مرا از نار من
واکن اي آدم گره از کار من
اي که اندر بند من افتاده ئي
رخصت عصيان بشيطان داده ئي
در جهان با همت مردانه زي
غم گسار من ز من بيگانه زي
بي نياز از نيش و نوش من گذر
تا نه گردد نامه ام تاريک تر
در جهان صياد با نخچيرهاست
تا تو نخچيري بکيشم تيرهاست
صاحب پرواز را افتاد نيست
صيد اگر زيرک شود صياد نيست
گفتمش بگذر ز آئين فراق
ابغض الاشياء عندي الطلاق
گفت ساز زندگي سوز فراق
اي خوشا سر مستي روز فراق
بر لبم از وصل مي نايد سخن
وصل اگر خواهم نه او ماند نه من
حرف وصل او را ز خود بيگانه کرد
تازه شد اندر دل او سوز و درد
اندکي غلطيد اندر دود خويش
باز گم گرديد اندر دود خويش
ناله ئي زان دود پيچان شد بلند
اي خنک جاني که گردد دردمند