زنده رود مشکلات خود را پيش ارواح بزرگ ميگويد

از مقام مؤمنان دوري چرا؟
يعني از فردوس مهجوري چرا؟

حلاج

مرد آزاري که داند خوب و زشت
مي نگنجد روح او اندر بهشت
جنت ملا مي و حور و غلام
جنت آزادگان سير دوام
جنت ملا خور و خواب و سرود
جنت عاشق تماشاي وجود
حشر ملا شق قبر و بانگ صور
عشق شورانگيز خود صبح نشور
علم بر بيم و رجا دارد اساس
عاشقان را ني اميد و ني هراس
علم ترسان از جلال کائنات
عشق غرق اندر جمال کائنات
علم را بر رفته و حاضر نظر
عشق گويد آنچه مي آيد نگر
علم پيمان بسته با آئين جبر
چاره ي او چيست غير از جبر و صبر
عشق آزاد و غيور و ناصبور
در تماشاي وجود آمد جسور
عشق ما از شکوه ها بيگانه ايست
گر چه او را گريه ي مستانه ايست
اين دل مجبور ما مجبور نيست
ناوک ما از نگاه حور نيست
آتش ما را بيفزايد فراق
جان ما را سازگار آيد فراق
بي خلشها زيستن نازيستن
بايد آتش در ته پا زيستن
زيستن اين گونه تقدير خودي است
از همين تقدير تعمير خودي است
ذره ئي از شوق بي حد رشک مهر
گنجد اندر سينه ي او نه سپهر
شوق چون بر عالمي شبخون زند
آنيان را جاوداني مي کند

زنده رود

گردش تقدير مرگ و زندگي است
کس نداند گردش تقدير چيست

حلاج

هر که از تقدير دارد ساز و برگ
لرزد از نيروي او ابليس و مرگ
جبر دين مرد صاحب همت است
جبر مردان از کمال قوت است
پخته مردي پخته تر گردد ز جبر
جبر مرد خام را آغوش قبر
جبر خالد عالمي بر هم زند
جبر ما بيخ و بن ما برکند
کار مردان است تسليم و رضا
بر ضعيفان راست نايد اين قبا
تو که داني از مقام پير روم
مي نداني از کلام پير روم
«بود گبري در زمان بايزيد
گفت او را يک مسلمان سعيد
خوشتر آن باشد که ايمان آوري
تا بدست آيد نجات و سروري
گفت اين ايمان اگر هست اي مريد
آن که دارد شيخ عالم بايزيد
من ندارم طاقت آن تاب آن
کان فزون آمد ز کوششهاي جان
کار ما غير از اميد و بيم نيست
هر کسي را همت تسليم نيست
اي که گوئي بودني اين بود، شد
کارها پابند آئين بود، شد
معني تقدير کم فهميده ئي
ني خودي را ني خدا را ديده ئي
مرد مؤمن با خدا دارد نياز
با تو ما سازيم تو با ما بساز
عزم او خلاق تقدير حق است
روز هيجا تير او تير حق است؟

زنده رود

کم نگاهان فتنه ها انگيختند
بنده ي حق را بدار آويختند
آشکارا بر تو پنهان وجود
بازگو آخر گناه تو چه بود

حلاج

بود اندر سينه ي من بانگ صور
ملتي ديدم که دارد قصد گور
مؤمنان با خوي و بوي کافران
لا اله گويان و از خود منکران
امر حق گفتند نقش باطل است
زانکه او وابسته ي آب و گل است
من بخود افروختم نار حيات
مرده را گفتم ز اسرار حيات
از خودي طرح جهاني ريختند
دلبري با قاهري آميختند
هر کجا پيدا و ناپيدا خودي
بر نمي تابد نگاه ما خودي
نارها پوشيده اندر نور اوست
جلوه هاي کائنات از طور اوست
هر زمان هر دل درين دير کهن
از خودي در پرده مي گويد سخن
هر که از نارش نصيب خود نبرد
در جهان از خويشتن بيگانه مرد
هند و هم ايران ز نورش محرم است
آنکه نارش هم شناسد آن کم است
من ز نور و نار او دادم خبر
بنده ي محرم گناه من نگر
آنچه من کردم تو هم کردي بترس
محشري بر مرده آوردي بترس

طاهره

از گناه بنده ي صاحب جنون
کائنات تازه ئي آيد برون
شوق بي حد پرده ها را بر درد
کهنگي را از تماشا مي برد
آخر از دارو رسن گيرد نصيب
برنگردد زنده از کوي حبيب
جلوه ي او بنگر اندر شهر و دشت
تا نه پنداري که از عالم گذشت
در ضمير عصر خود پوشيده است
اندرين خلوت چسان گنجيده است

زنده رود

اي ترا دادند درد جستجوي
معني يک شعر خود با من بگوي
قمري کف خاکستر و بلبل قفس رنگ
اي ناله نشان جگر سوخته ئي چيست؟

غالب

ناله ئي کو خيزد از سوز جگر
هر کجا تأثير او ديدم دگر
قمري از تأثير او واسوخته
بلبل از وي رنگها اندوخته
اندرو مرگي بآغوش حيات
يک نفس اينجا حيات آنجا ممات
آنچنان رنگي که ارژنگي ازوست
آنچنان رنگي که بيرنگي ازوست
تو نداني اين مقام رنگ و بوست
قسمت هر دل بقدر هاي و هوست
يا برنگ آ، يا به بي رنگي گذر
تا نشاني گيري از سوز جگر

زنده رود

صد جهان پيدا درين نيلي فضاست
هر جهان را اوليا و انبياست

غالب

نيک بنگر اندرين بود و نبود
پي به پي آيد جهانها در وجود
هر کجا هنگامه ي عالم بود
رحمة للعالميني هم بود

زنده رود:

فاش تر گو زانکه فهمم نارساست

غالب:

اين سخن را فاش تر گفتن خطاست

زنده رود:

گفتگوي اهل دل بي حاصل است

غالب:

نکته را بر لب رسيدن مشکل است

زنده رود

تو سراپا آتش از سوز طلب
بر سخن غالب نيائي اي عجب

غالب

خلق و تقدير و هدايت ابتداست
رحمة للعالميني انتهاست

زنده رود

من نديدم چهره ي معني هنوز
آتشي داري اگر ما را بسوز

غالب

اي چو من بيننده ي اسرار شعر
اين سخن افزون تر است از تار شعر
شاعران بزم سخن آراستند
اين کليمان بي يد بيضاستند
آنچه تو از من بخواهي کافري است
کافري کو ماوراي شاعري است

حلاج

هر کجا بيني جهان رنگ و بو
آن که از خاکش برويد آرزو
يا ز نور مصطفي او را بهاست
يا هنوز اندر تلاش مصطفي است

زنده رود

از تو پرسم گر چه پرسيدن خطاست
سر آن جوهر که نامش مصطفي است
آدمي يا جوهري اندر وجود
آنکه آيد گاه گاهي در وجود

حلاج

پيش او گيتي جبين فرسوده است
خويش را خود عبد هو فرموده است
عبدهو از فهم تو بالاتر است
زانکه او هم آدم و هم جوهر است
جوهر او ني عرب ني اعجم است
آدم است و هم ز آدم اقدم است
عبد هو صورت گر تقدير ها
اندرو ويرانه ها تعميرها
عبدهو هم جانفزا هم جانستان
عبد هو هم شيشه هم سنگ گران
عبد ديگر عبد هو چيزي دگر
ما سراپا انتظار او منتظر
عبد هو هر است و دهر از عبد هوست
ما همه رنگيم و او بي رنگ و بوست
عبد هو با ابتدا بي انتهاست
عبد هو را صبح و شام ما کجاست
کس ز سر عبدهو آگاه نيست
عبد هو جز سر الا الله نيست
لا اله تيغ و دم او عبد هو
فاش تر خواهي بگو هو عبد هو
عبد هو چند و چگون کائنات
عبد هو راز درون کائنات
مدعا پيدا نگردد زين دو بيت
تا نه بيني از مقام «مار ميت »
بگذر از گفت و شنود اي زنده رود
غرق شو اندر وجود اي زنده رود

زنده رود

کم شناسم عشق را اين کار چيست
ذوق ديدار است پس ديدار چيست

حلاج

معني ديدار آن آخر زمان
حکم او بر خويشتن کردن روان
در جهان زي چون رسول انس و جان
تا چو او باشي قبول انس و جان
باز خود را بين همين ديدار اوست
سنت او سري از اسرار اوست

زنده رود

چيست ديدار خداي نه سپهر
آنکه بي حکمش نه گردد ماه و مهر

حلاج

نقش حق اول بجان انداختن
باز او را در جهان انداختن
نقش جان تا در جهان گردد تمام
مي شود ديدار حق ديدار عام
اي خنک مردي که از يک هوي او
نه فلک دارد طواف کوي او
واي درويشي که هوئي آفريد
باز لب بر بست و دم در خود کشيد
حکم حق را در جهان جاري نکرد
ناني از جو خورد و کراري نکرد
خانقاهي جست و از خيبر رميد
راهبي ورزيد و سلطاني نديد
نقش حق داري؟ جهان نخچير تست
هم عنان تقدير با تدبير تست
عصر حاضر با تو مي جويد ستيز
نقش حق بر لوح اين کافر بريز

زنده رود

نقش حق را در جهان انداختند
مي نمي دانم چسان انداختند؟

حلاج

يا بزور دلبري انداختند
يا بزور قاهري انداختند
زانکه حق در دلبري پيداتر است
دلبري از قاهري اولي تر است

زنده رود

باز گو اي صاحب اسرار شرق
در ميان زاهد و عاشق چه فرق؟

حلاج

زاهد اندر عالم دنيا غريب
عاشق اندر عالم عقبي غريب

زنده رود

معرفت را انتها نابودن است
زندگي اندر فنا آسودن است

حلاج

سکر ياران از تهي پيمانگي است
نيستي از معرفت بيگانگي است
اي که جوئي در فنا مقصود او
در نمي يابد عدم موجود او

زنده رود

آنکه خود را بهتر از آدم شمرد
در خم و جامش نه مي باقي نه درد
مشک خاک ما بگردون آشناست
آتش آن بي سر و سامان کجاست؟

حلاج

کم بگو زان خواجه ي اهل فراق
تشنه کام و از ازل خونين اياق
ما جهول او عارف بود و نبود
کفر او اين راز را بر ما گشود
از فتادن لذت برخاستن
عيش افزودن ز درد کاستن
عاشقي در نار او واسوختن
سوختن بي نار او ناسوختن
زانکه او در عشق و خدمت اقدم است
آدم از اسرار او نامحرم است
چاک کن پيراهن تفليد را
تا بياموزي ازو توحيد را

زنده رود

اي ترا اقليم جان زير نگين
يک نفس با ما دگر صحبت گزين

حلاج

با مقامي در نمي سازيم و بس
ما سراپا ذوق پروازيم و بس
هر زمان ديدن تپيدن کار ماست
بي پر و بالي پريدن کار ماست