ارواح حلاج و غالب و طاهره که به نشيمن بهشتي نگرويدند و بگردش جاودان گرائيدند

من فداي اين دل ديوانه ئي
هر زمان بخشد دگر ويرانه ئي
چون بگيرم منزلي گويد که خيز
مرد خودرس بحر را داند قفيز
زانکه آيات خدا لا انتهاست
اي مسافر جاده را پايان کجاست؟
کار حکمت ديدن و فرسودن است
کار عرفان ديدن و افزودن است
آن بسنجد در ترازوي هنر
اي بسنجد در ترازوي نظر
آن بدست آورد آب و خاک را
اين بدست آورد جان پاک را
آن نگه را بر تجلي مي زند
اين تجلي را بخود گم مي کند
در تلاش جلوه هاي پي به پي
طي کنم افلاک و مي نالم چو ني
اين همه از فيض مردي پاک زاد
آنکه سوز او بجان من فتاد
کاروان اين دو بيناي وجود
بر کنار مشتري آمد فرود
آن جهان آن خاکداني ناتمام
در طواف او قمرها تيزگام
خالي از مي شيشه ي تاکش هنوز
آرزو نارسته از خاکش هنوز
نيم شب از تاب ماهان نيم روز
ني برودت در هواي او نه سوز
من چو سوي آسمان کردم نظر
کوکبش ديدم بخود نزديک تر
هيبت نظاره از هوشم ربود
شد دگرگون نزد دو دور و دير و زود
پيش خود ديدم سه روح پاکباز
آتش اندر سينه شان گيتي گداز
در برشان حله هاي لاله گون
چهره ها رخشنده از سوز درون
در تب و تابي ز هنگام الست
از شراب نغمه هاي خويش مست
گفت رومي: اين قدر از خود مرو
از دم آتش نوايان زنده شو
شوق بي پروا نديدستي نگر
زور اين صهبا نديدستي نگر
غالب و حلاج و خاتون عجم
شورها افکنده در جان حرم
اين نواها روح را بخشد ثبات
گرمي او از درون کائنات