حکيم مريخي

گر ز يک تقدير خون گردد جگر
خواه از حق حکم تقدير دگر
تو اگر تقدير نو خواهي رواست
زانکه تقديرات حق لا انتهاست
ارضيان نقد خودي در باختند
نکته ي تقدير را نشناختند
رمز باريکش بحرفي مضمر است
تو اگر ديگر شوي او ديگر است
خاک شو نذر هوا سازد ترا
سنگ شو بر شيشه اندازد ترا
شبنمي افتندگي تقدير تست
قلزمي پايندگي تقدير تست
هر زمان سازي همان لات و منات
از بتان جوئي ثبات اي بي ثبات
تا بخود نا ساختن ايمان تست
عالم افکار تو زندان تست
رنج بي گنج است تقدير اين چنين
گنج بي رنج است تقدير اين چنين
اصل دين اين است اگر اي بي خبر
مي شود محتاج ازو محتاج تر
واي آن ديني که خواب آرد ترا
باز در خواب گران دارد ترا
سحر و افسون است يا دين است اين؟
حب افيون است يا دين است اين؟
مي شناسي طبع ادراک از کجاست
حوري اندر بنگه خاک از کجاست؟
قوت فکر حکيمان از کجاست
طاقت ذکر کليمان از کجاست؟
اين دل واين واردات او ز کيست
اين فنون و معجزات او ز کيست؟
گرمي گفتار داري از تو نيست
شعله ي کردار داري از تو نيست
اين همه فيض از بهار فطرت است
فطرت از پروردگار فطرت است
زندگاني چيست؟ کان گوهر است
تو اميني صاحب او ديگر است
طبع روشن مرد حق را آبروست
خدمت خلق خدا مقصود اوست
خدمت از رسم و ره پيغمبري است
مزد خدمت خواستن سوداگري است
همچنان اين باد و خاک ابر و کشت
باغ و راغ و کاخ و کوي و سنگ و خشت
اي که مي گوئي متاع ما ز ماست
مرد نادان اين همه ملک خداست
ارض حق را ارض خود داني بگو
چيست شرح آيه لا تفسدوا
ابن آدم دل بابليسي نهاد
من ز ابليسي نديدم جز فساد
کس امانت را بکار خود نبرد
اي خوش آن کو ملک حق با حق سپرد
برده ئي چيزي که از آن تو نيست
داغم از کاري که شايان تو نيست
گر تو باشي صاحب شي مي سزد
ور نباشي خود بگو کي مي سزد
ملک يزدان را بيزدان باز ده
تا ز کار خويش بگشائي گره
زير گردون فقر و مسکيني چراست
آنچه از مولاست مي گوئي ز ماست
بنده ئي کز آب و گل بيرون نجست
شيشه ي خود را بسنگ خود شکست
اي که منزل را نمي داني زره
قيمت هر شي ز انداز نگه
تا متاع تست گوهر گوهر است
ور نه سنگ است از پشيزي کمتر است
نوع ديگر بين جهان ديگر شود
اين زمين و آسمان ديگر شود