اهل مريخ

چشم را يک لحظه بستم اندر آب
اندکي از خود گسستم اندر آب
رخت بردم زي جهاني ديگري
با زمان و با مکاني ديگري
آفتاب ما بآفاقش رسيد
روز و شب را نوع ديگر آفريد
تن ز رسم و راه جان بيگانه ايست
در زمان و از زمان بيگانه ايست
جان ما سازد بهر سوزي که هست
وقت او خرم بهر روزي که هست
مي نگردد کهنه از پرواز روز
روزها از نور او عالم فروز
روز و شب را گردش پيهم ازوست
سير او کن زانکه هر عالم ازوست
مرغزاري با رصد گاه بلند
دور بين او ثريا در کمند
خلوت نه گنبد خضر است اين
يا سواد خاکدان ماست اين؟
گاه جستم وسعت او را کران
گاه ديدم در فضاي آسمان
پير روم آن مرشد اهل نظر
گفت مريخ است اين عالم نگر
چون جهان ما طلسم رنگ و بوست
صاحب شهر و ديار و کاخ و کوست
ساکنانش چون فرنگان ذوفنون
در علوم جان و تن از ما فزون
بر زمان و بر مکان قاهر ترند
زانکه در علم فضا ماهرترند
بر وجودش آن چنان پيچيده اند
هر خم و پيچ فضا را ديده اند
خاکيان را دل بند آب و گل
اندرين عالم بدن در بند دل
چون دلي در آب و گل منزل کند
هر چه مي خواهد بآب و گل کند
مستي و ذوق و سرور از حکم جان
جسم را غيب و حضور از حکم جان
در جهان ما دوتا آمد وجود
جان و تن، آن بي نمود آن با نمود
خاکيان را جان و تن مرغ و قفس
فکر مريخي يک انديش است و بس
چون کسي را مي رسد روز فراق
چست تر مي گردد از سوز فراق
يک دو روزي پيشتر از آن مرگ
مي کند پيش کسان اعلان مرگ
جان شان پرورده ي اندام نيست
لاجرم خو کرده ي اندام نيست
تن بخويش اندر کشيدن مردن است
از جهان در خود رميدن مردن است
برتر از فکر تو آمد اين سخن
زان که جان تست محکوم بدن
رخت اين جا يک دو دم بايد گشاد
اين چنين فرصت خدا کس را نداد