پيغام افغاني با ملت روسيه

منزل و مقصود قرآن ديگر است
رسم و آئين مسلمان ديگر است
در دل او آتش سوزنده نيست
مصطفي در سينه ي او زنده نيست
بنده ي مؤمن ز قرآن بر نخورد
در اياغ او نه مي ديدم نه درد
خود طلسم قيصر و کسري شکست
خود سر تخت ملوکيت نشست
تا نهال سلطنت قوت گرفت
دين او نقش از ملوکيت گرفت
از ملوکيت نگه گردد دگر
عقل و هوش و رسم و ره گردد دگر
تو که طرح ديگري انداختي
دل ز دستور کهن پرداختي
همچو ما اسلاميان اندر جهان
قيصريت را شکستي استخوان
تا برافروزي چراغي در ضمير
عبرتي از سرگذشت ما بگير
پاي خود محکم گذار اندر نبرد
گرد اين لات و هبل ديگر مگرد
ملتي مي خواهد اين دنياي پير
آنکه باشد هم بشير و هم نذير
باز مي آئي سوي اقوام شرق
بسته ايام تو با ايام شرق
تو بجان افکنده ئي سوزي دگر
در ضمير تو شب و روزي دگر
کهنه شد افرنگ را آئين و دين
سوي آن دير کهن ديگر مبين
کرده ئي کار خداوندان تمام
بگذر از لا جانب الاخرام
در گذر از لا اگر جوينده ئي
تا ره اثبات گيري زنده ئي
اي که مي خواهي نظام عالمي
جسته ئي او را اساس محکمي؟
داستان کهنه شستي باب باب
فکر را روشن کن از ام الکتاب
با سيه فامان يد بيضا داد؟
مژده ي لاقيصر و کسري که داد؟
در گذر از جلوه هاي رنگ رنگ
خويش را درياب از ترک فرنگ
گر ز مکر غريبان باشي خبير
روبهي بگذار و شيري پيشه گير
چيست روباهي تلاش ساز و برگ
شير مولا جويد آزادي و مرگ
جز بقرآن ضيغمي روباهي است
فقر قرآن اصل شاهنشاهي است
فقر قرآن اختلاط ذکر و فکر
فکر را کامل نديدم جز بذکر
ذکر ذوق و شوق را دادن ادب
کار جان است اين نه کار کام و لب
خيزد از وي شعله هاي سينه سوز
با مزاج تو نمي سازد هنوز
اي شهيد شاهد رعناي فکر
با تو گويم از تجلي هاي فکر
چيست قرآن؟ خواجه را پيغام مرگ
دستگيره بنده ي بي ساز و برگ
هيچ خير از مردک زرکش مجو
لن تنالوا البر حتي تنفقوا
از ربا آخر چه مي زايد؟ فتن
کس نداند لذت قرض حسن
از ربا جان تيره دل چو خشت و سنگ
آدمي درنده بي دندان و چنگ
رزق خود را از زمين بردن رواست
اين متاع بنده و ملک خداست
بنده ي مؤمن امين حق مالک است
غير حق هر شي که بيني هالک است
رايت حق از ملوک آمد نگون
قريه ها از دخل شان خوار و زبون
آب و نان ماست از يک مائده
دوده ي آدم کنفس واحده
نقش قرآن تادرين عالم نشست
نقشهاي کاهن و پاپا شکست
فاش گويم آنچه در دل مضمر است
اين کتابي نيست چيزي ديگر است
چون بجان در رفت جان ديگر شود
جان چو ديگر شد جهان ديگر شود
مثل حق پنهان و هم پيداست اين
زنده و پاينده و گوياست اين
اندرو تقديرهاي غرب و شرق
سرعت انديشه پيدا کن چو برق
با مسلمان گفت جان بر کف بنه
هر چه از حاجت فزون داري بده
آفريدي شرع و آئيني دگر
اندکي با نور قرآنش نگر
از بم و زير حيات آگه شوي
هم ز تقدير حيات آگه شوي
محفل ما بي مي و بي ساقي است
ساز قرآن را نواها باقي است
زخمه ي ما بي اثر افتد اگر
آسمان دارد هزاران زخمه ور
ذکر حق از امتان آمد غني
از زمان و از مکان آمد غني
ذکر حق از ذکر هر ذاکر جداست
احتياج روم و شام او را کجاست
حق اگر از پيش ما برداردش
پيش قومي ديگري بگذاردش
از مسلمان ديده ام تقليد و ظن
هر زمان جانم بلرزد در بدن
ترسم از روزي که محرومش کنند
آتش خود بر دل ديگر زنند