نه تا سخن از عارف هندي

ذات حق را نيست اين عالم حجاب
غوطه را حايل نگردد نقش آب
زادن اندر عالمي ديگر خوش است
تا شباب ديگري آيد بدست
حق وراي مرگ و عين زندگي است
بنده چون ميرد نمي داند که چيست
گر چه ما مرغان بي بال و پريم
از خدا در علم مرگ افزون تريم
وقت؟ شيريني بزهر آميخته
رحمت عامي بقهر آميخته
خالي از قهرش به بيني شهر و دشت
رحمت او اين که گوئي در گذشت
کافري مرگ است اي روشن نهاد
کي سزد با مرده غازي را جهاد
مرد مؤمن زنده و با خود بجنگ
بر خود افتد همچو بر آهو پلنگ
کافر بيدار دل پيش صنم
به ز دينداري که خفت اندر حرم
چشم کورست اينکه بيند ناصواب
هيچگه شب را نبيند آفتاب
صحبت گل دانه را سازد درخت
آدمي از صحبت گل تيره بخت
دانه از گل مي پذيرد پيچ و تاب
تا کند صيد شعاع آفتاب
من بگل گفتم بگو اي سينه چاک
چون بگيري رنگ و بو از باد و خاک؟
گفت گل اي هوشمند رفته هوش
چون پيامي گيري از برق خموش؟
جان به تن ما را ز جذب اين و آن
جذب تو پيدا و جذب ما نهان